<<در پِي او>> پارت2
دازاي در همين فكر ها بود كه بي اختيار خوابش برد.
صبح با بوي خوب پنكيك كه از آشپز خونه مي اومد بلند شدم از اتاق رفتم بيرون .
خونه تميز شده بود ميز سر جاش بود و ا/ت توي آشپز خونه بود و پنكيك درست مي كرد رفتم و صداش كردم ولي جواب نداد... رفتم نزديك تر و نگاهش كردم
چشماش پر خون بود جاي سيلي كه بهش زده بودم كبود شده بود.. احساس عذاب وجدان مي كردم همون موقع برگشت و پنكيك ها رو توي بشقاب گذاشت و بشقاب رو جلوم گذاشت و رفت تو اتاق...
به پنكيك ها نگاه مي كردم و اشك مي ريختم چطور ممكنه بعد از كاري كه باهاش كردم بازم برام پنكيك درست كنه كم كم و تيكه تيكه پنكيك ها رو مي خوردم
خيلي خوش مزه بود خيلي...
از اتاق در اومد و يه چمدون بزرگ گذاشت دم در و اومد تو آسپز خونه يه نگاه بهم كرد و گفت :
ا/ت :نكنه بازم شوره
دازاي:وقتي توي چشماي مظلوم و خون افتادن نگاه كردم بغضم تركيد سرمو روي ميز گذاشتم و زير چشي نگاهش كردم.
از توي كابينت جعبه قرص ها رو آورد يه بسته قرص برداشت يه ليوان آب پر كرد و رفت تو اتاق.
(بعد ١٠ دقيقه بشقاب پنكيكو تموم كردم و ظرفشو توي ظرفشوي گذاشتم كه از اتاق در اومد ليوان رو توي ظرفشوي گذاشت و لباسشو مرتب كرد كنار صورتشو بسته بود چشم به دستش افتاد يه عالمه چسب زخم روي دستت بود .
دازاي:ا/ت...چرا دستت پر چسب زخمه
ا/ت: با شيشه بريدم (خيلي سر جواب داد)
داراي:ا/ت جايي مي خواي بري!؟
ا/ت:......
داراي :ا/ت با توعم جواب بده.
ا/تجوابي نداد و تند تند ظرف ها رو مي شست
رفتم گوشه ي مبل نشستم يه پتو و يه بالشت روي مبل بود با يه عالمه دستمال كاغذي ، روي ميز يه بسته قرص آرام بخش و يه بسته قرص خواب آور بود .
ا/ت اومد روي ميز رو تميز كرد و بالشت و پتو رو هم سر جا گذاشت.
صبرم از اين همه سردي و بي توجهي تموم شد رومو برگردوندم چمدونو برداشت و داشت از در مي رفت بيرون كه رفتم و چمدونو از دستش كشيدم
داراي:ا/ت كجا مي خواي بري ؟!
ا/ت: جايي به جز اينجا
دازاي :نمي زارم بري ا/ت
ا/ت: نَرَم كه چي هر وقت كه ناراحت بودي سر من خالي كني و يه سيلي هم بزني
دازاي:ببخشيد ا/ت ببخشيد لطفا نرو نرو ا/ت...
ا/ت :شده اون چمدونو نمي برم ولي خودم مي رم.
دستش كشيدم و گفتم :
دازاي: ببخشيد ا/ت...ببخشيد ديروز حال خوبي نداشتم . اوضاع كلا بهم ريخته بود...
[بعد بك ساعت منت كشي]
ا/ت اومد تو و درو محكم بست رفت تو اتاق و لباس هاشو عوض كرد و روي مبل دراز كشيد بعد چند ديقه خوابيد بلندش كردم و گذاشتم روي تخت و روش پتو كشيدم و از اتاق در اومد وقت ناهار بود ولي از اونجايي كه تازه خوابيده بود گذاشتم بخوابه
ساعت: ١٠:٠٨ شب
دازاي: وارد اتاق شدم چراغ رو روشن نكردم و يه سمت تخت رفتم
گوشه ي تخت نشستم :
ا/ت ...من...من متاستفم خيلي بد باهات صحبت كردم نبايد اون جوري رفتار مي كردم ... (اشك توي چشماي جمع شد و با بغض حرف مي زد) متاستفم ... متاستفم اوضاع مافيا اين چند روز خيلي بد بود ...من...ميشه منو ببخشي؟....ا/ت ....
ا/ت:.....
دازاي چندين بار صداش كرد تعجبي نمي كرد كه ا/ت هيچ جوابي بهش نمي داد آروم دستش روي گونه ي ا/ت كشيد خيس بود و گفت :
ا/ت گريه كردي !؟
با دستش اشك هاي ا/ت رو پاك كرد كه يه گوشي ا/ت پيام اومد ...
دازاي گوشي رو برداشت و نور گوشي يه دستاي دازاي خورد دازاي خوشكش زد دستاش خوني بود.
سريع رفت برق رو روشن كرد درسته دستاش كامل خوني بود با ترس به سمت ا/ت رفت و روشو چرخوند تخت خوني بود....
به به عجب جايب تمومش كردم😏😂
تا حمايت نكني پارت بعد نداريما....خود داني 🤌🏻😂
خدافسسس....🥺✨
صبح با بوي خوب پنكيك كه از آشپز خونه مي اومد بلند شدم از اتاق رفتم بيرون .
خونه تميز شده بود ميز سر جاش بود و ا/ت توي آشپز خونه بود و پنكيك درست مي كرد رفتم و صداش كردم ولي جواب نداد... رفتم نزديك تر و نگاهش كردم
چشماش پر خون بود جاي سيلي كه بهش زده بودم كبود شده بود.. احساس عذاب وجدان مي كردم همون موقع برگشت و پنكيك ها رو توي بشقاب گذاشت و بشقاب رو جلوم گذاشت و رفت تو اتاق...
به پنكيك ها نگاه مي كردم و اشك مي ريختم چطور ممكنه بعد از كاري كه باهاش كردم بازم برام پنكيك درست كنه كم كم و تيكه تيكه پنكيك ها رو مي خوردم
خيلي خوش مزه بود خيلي...
از اتاق در اومد و يه چمدون بزرگ گذاشت دم در و اومد تو آسپز خونه يه نگاه بهم كرد و گفت :
ا/ت :نكنه بازم شوره
دازاي:وقتي توي چشماي مظلوم و خون افتادن نگاه كردم بغضم تركيد سرمو روي ميز گذاشتم و زير چشي نگاهش كردم.
از توي كابينت جعبه قرص ها رو آورد يه بسته قرص برداشت يه ليوان آب پر كرد و رفت تو اتاق.
(بعد ١٠ دقيقه بشقاب پنكيكو تموم كردم و ظرفشو توي ظرفشوي گذاشتم كه از اتاق در اومد ليوان رو توي ظرفشوي گذاشت و لباسشو مرتب كرد كنار صورتشو بسته بود چشم به دستش افتاد يه عالمه چسب زخم روي دستت بود .
دازاي:ا/ت...چرا دستت پر چسب زخمه
ا/ت: با شيشه بريدم (خيلي سر جواب داد)
داراي:ا/ت جايي مي خواي بري!؟
ا/ت:......
داراي :ا/ت با توعم جواب بده.
ا/تجوابي نداد و تند تند ظرف ها رو مي شست
رفتم گوشه ي مبل نشستم يه پتو و يه بالشت روي مبل بود با يه عالمه دستمال كاغذي ، روي ميز يه بسته قرص آرام بخش و يه بسته قرص خواب آور بود .
ا/ت اومد روي ميز رو تميز كرد و بالشت و پتو رو هم سر جا گذاشت.
صبرم از اين همه سردي و بي توجهي تموم شد رومو برگردوندم چمدونو برداشت و داشت از در مي رفت بيرون كه رفتم و چمدونو از دستش كشيدم
داراي:ا/ت كجا مي خواي بري ؟!
ا/ت: جايي به جز اينجا
دازاي :نمي زارم بري ا/ت
ا/ت: نَرَم كه چي هر وقت كه ناراحت بودي سر من خالي كني و يه سيلي هم بزني
دازاي:ببخشيد ا/ت ببخشيد لطفا نرو نرو ا/ت...
ا/ت :شده اون چمدونو نمي برم ولي خودم مي رم.
دستش كشيدم و گفتم :
دازاي: ببخشيد ا/ت...ببخشيد ديروز حال خوبي نداشتم . اوضاع كلا بهم ريخته بود...
[بعد بك ساعت منت كشي]
ا/ت اومد تو و درو محكم بست رفت تو اتاق و لباس هاشو عوض كرد و روي مبل دراز كشيد بعد چند ديقه خوابيد بلندش كردم و گذاشتم روي تخت و روش پتو كشيدم و از اتاق در اومد وقت ناهار بود ولي از اونجايي كه تازه خوابيده بود گذاشتم بخوابه
ساعت: ١٠:٠٨ شب
دازاي: وارد اتاق شدم چراغ رو روشن نكردم و يه سمت تخت رفتم
گوشه ي تخت نشستم :
ا/ت ...من...من متاستفم خيلي بد باهات صحبت كردم نبايد اون جوري رفتار مي كردم ... (اشك توي چشماي جمع شد و با بغض حرف مي زد) متاستفم ... متاستفم اوضاع مافيا اين چند روز خيلي بد بود ...من...ميشه منو ببخشي؟....ا/ت ....
ا/ت:.....
دازاي چندين بار صداش كرد تعجبي نمي كرد كه ا/ت هيچ جوابي بهش نمي داد آروم دستش روي گونه ي ا/ت كشيد خيس بود و گفت :
ا/ت گريه كردي !؟
با دستش اشك هاي ا/ت رو پاك كرد كه يه گوشي ا/ت پيام اومد ...
دازاي گوشي رو برداشت و نور گوشي يه دستاي دازاي خورد دازاي خوشكش زد دستاش خوني بود.
سريع رفت برق رو روشن كرد درسته دستاش كامل خوني بود با ترس به سمت ا/ت رفت و روشو چرخوند تخت خوني بود....
به به عجب جايب تمومش كردم😏😂
تا حمايت نكني پارت بعد نداريما....خود داني 🤌🏻😂
خدافسسس....🥺✨
۱۸۱
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.